گالیور به مدت پنج روز توی دریاها بود. خیلی خسته ، گرسنه و تشنش شده بود. کم کم داشت امیدش را از دست میداد تا یک دفعه جلوش یک جزیره کوچک را دید، سریع کشتیش را به سمت ساحل برد و روی ماسهها رفت، بدنش خسته بود. گالیور افتاد روی زمین و خوابش برد. وقتی […]
افراد بلوفوسکان خیلی قوی بودند. یکی از مردم به گالیور گفت شهر در خطره، گالیور میتونی کمکمون کنی؟ گالیور آدم زرنگی بود، به مردم دستور داد تا طنابهایی را با قلاب درست و آماده کنند. گالیور طنابها را گرفت و به زیر آب رفت. همه تعجب کردهبودند و نمیدانستند چه فکری در سرش است. افراد […]
گالیور از ترس فریاد میزد چون نمیتونست تکون بخوره و این آدم کوچولو ها میخواستند بخورنش.تمام تلاشش رو کرد تا تونست دستش را آزاد کند همین کار را با پاهاش کرد و بعد تونست با سختی بلند بشه. دید که همه آدما دارن ازش فرار میکنند چون اون خیلی گنده بود. گالیور دید که روی […]