گالیور از ترس فریاد میزد چون نمیتونست تکون بخوره و این آدم کوچولو ها میخواستند بخورنش.تمام تلاشش رو کرد تا تونست دستش را آزاد کند همین کار را با پاهاش کرد و بعد تونست با سختی بلند بشه. دید که همه آدما دارن ازش فرار میکنند چون اون خیلی گنده بود. گالیور دید که روی بدنش پر از تیرهای کوچک بود که مثل چوب کبریت بودند.
آدم کوچولوها از گالیور میترسیدند، تیر هاشون بدنش را درد آورده بود ولی اون نمیترسید. خیلی خسته و گرسنه بود، میخواست بره با مردم حرف بزنه ولی زبونشون رو بلد نبود، اونا هم زبون گالیور را نمیفهمیدند برای همین مجبور بود باهاشون با زبان اشاره حرف بزنه. مردی با لباس قشنگی جلو آمد، اون پادشاه ریزه میزه ها بود. پادشاه به گالیور لبخند زد و به سرباز هایش دستور داد تا برایش آب و غذا بیاورند.
شکم گالیور قار و قور میکرد و صدایش باعث ترس و وحشت مردم شدهبود، همه ترسیده بودند ولی گالیور و پادشاه به مردم میخندیدند. آدم کوچولو ها سریع غذا را آوردند همه چیز ریز و کوچک بود.مرغ های ریز، ماهی های ریز، ظرفهای کوچک نان، سالاد و سبزیجات و کیک و شیرینی های ریز. گالیور همه این غذاها را خورد و حالش بهتر شد.
بعد از مدتی مردم رفتند تا جایی را برای خواب و استراحت گالیور آماده کنند. آنها همه بالشت ها و لحافهایشان را آوردند و همه را به هم دوختند تا اینکه یک تخت بزرگ درست کردند.
مدتها گذشت و گالیور تونست زبان آنها را یاد بگیرد. اسم جزیره لی لی پوت بود و آدم هایش هم لیلیپوتی. مردم لی لی پوت عاشق گالیور شدند. آنها با گالیور بازی میکردند، اسب سوارها روی دستش میپریدند، حتی برایش یک لباس بسیار زیبا دوختند و بهش هدیه کردند.
گالیور خیلی خوشحال بود ولی اون مردی بود که عاشق ماجراجویی بود و از نشستن در یک جای تنگ و تاریک خسته شده بود، دلش میخواست برود و توی شهر بگردد. با پادشاه صحبت کرد و اون هم قبول کرد. گالیور رفت تا شهر را ببیند، خیلی هیجان داشت. قدم زدن توی شهر برای گالیور خیلی سخت بود و باید خیلی دقت می کرد تا مردم را له نکند.
به سمت قصر پادشاه رفت تا اونجا را ببیند، قصر زیبا و کوچکی بود. روی زمین دراز کشید تا بتونه قصر را ببینه. زن امپراطور جلو آمد و وقتی گالیور را دید خندش گرفت گالیور هم به زن امپراطور سلام کرد و بهش احترام گذاشت.
چند روزی گذشت و جنگ سختی بین لی لی پوت و بلوفوسکان شروع شد و …….