گالیور به مدت پنج روز توی دریاها بود. خیلی خسته ، گرسنه و تشنش شده بود. کم کم داشت امیدش را از دست میداد تا یک دفعه جلوش یک جزیره کوچک را دید، سریع کشتیش را به سمت ساحل برد و روی ماسهها رفت، بدنش خسته بود. گالیور افتاد روی زمین و خوابش برد.
وقتی که بیدار شد، خورشید بدنش را داغ کردهبود. اون دوباره تنها بود و کمی هم ناراحت چون دوستای لیلیپوتیش پیشش نبودند. چند روزی را کنار ساحل به امید کمک نشست تا اینکه یک روز از دور کشتیای را دید، فکر کرد که یک کشتی از انگلستان آمده باشد، وقتی کشتی به گالیور نزدیک شد و کنار جزیره لنگر گرفت گالیور به طرف کشتی شنا کرد و داد زد لطفاً منو تنها نذارید، منو با خودتون ببرید.
خدمه کشتی صدایش را شنیدند و کمکش کردند تا به داخل کشتی بیاد. گالیور کمی آب و غذا خورد و داستانش را برای افراد داخل کشتی تعریف کرد. افراد کشتی مهربان بودند و به حرفهای گالیور با دقت گوش میدادند، فقط یک مشکلی بود اینکه حرف گالیور را باور نمیکردند چون چیزی که گالیور میگفت را اصلاً ندیدهبودند، همه میگفتند آدم کوچولوها، اونم سانتیمتر اصلاً چطور ممکنه؟ گالیور میگفت مطمئن باشید درست میگم، من با چشمای خودم دیدمشون، چرا حرفمو باور نمیکنید؟
گالیور یادگاریهایی که امپراطور بهش داده بود را از جیبش بیرون آورد و بهشون سکههای ریز و نقاشیشون رو نشون داد. خدمه کشتی خیلی تعجب کردند و گفتند شاید حرفت درست بوده باشه. وقتی گالیور به انگلستان رسید داستانش را برای همه مردم تعریف کرد، بعضیها باور کردند و بعضیها هم نه. گالیور هم لبخند میزد. اون به این اوضاع عادت کرده بود.
گالیور حدود دو ماه توی انگلستان ماند اما نتونست موندن در یکجا را تحمل کند، برای همین تصمیم گرفت تا زبان جدید، زندگی جدید و چیزهای جدید دیگر را هم یاد بگیرد.
بله آقای گالیور دست از ماجراجویی برنداشت و دوباره سفر جدیدی را شروع کرد……
سفرهای گالیور – پارت سوم
سفرهای گالیور – پارت دوم
سفرهای گالیور – پارت اول